اي خرد را زندگي جان ز تو

شاعر : عطار

بندگي از عقل و جان فرمان ز تواي خرد را زندگي جان ز تو
صد هزاران درد بي درمان ز توهر زمان قسم دل پر درد من
باز يابم بي سخن صد جان ز توگر ز من جان مي‌بري از يک سخن
تو نه‌اي اما همه احسان ز تومن نيم اما همه زشتي ز من
مانده بس حيران و سرگردان ز توپاي از سر کرده سر از پاي چرخ
هست در هر قطره صد طوفان ز توقطره‌ي اشکم که آن را نيست حد
چند بارد بي‌تو چون باران ز توروز و شب بر جان من درد و دريغ
تا برون آيم ازين زندان ز تويوسف عهدي برون آي از حجاب
چند خواهم داشتن ديوان ز توذره ذره در زمين و آسمان
تا شود هر دو جهان پنهان ز توبا عدم بر جمله و پيدا بباش
خلق خود گردند جان افشان ز توتو نقاب از چهره برگيري بس است
تا بسوزد اين دل بريان ز تووارهان عطار را يکبارگي